سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و خدایی که در این نزدیکی است... - بیایید قدر خود را بدانیم
  •  RSS 
  • خانه
  • شناسنامه
  • پست الکترونیک
  • مدیریت وبلاگ من

  • درباره من
    و خدایی که در این نزدیکی است... - بیایید قدر خود را بدانیم
    ambition
    دلم میخواد هر کاری که انجام بدم فقط برای رضای خدا باشه.

  • لوگوی وبلاگ من
    و خدایی که در این نزدیکی است... - بیایید قدر خود را بدانیم

  • اشتراک در خبرنامه

     


  • لینک دوستان من
    دانلود کرک بازی موبایل نرم افزار امپراطور دریا درpeyman download
    وبلاگ مبایل مذهبی
    دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را...
    سلام

  • لوگوی دوستان من







  • اوقات شرعی


  • مطالب بایگانی شده
    امید...عجیب!!!
    شب قدر.....عید فطر
    یاد او
    yek fereshteie namaloom
    *قدر خودت را بدان*
    واقعی
    نگو و نخواه...
    زمستان 1386
    پاییز 1386
    تابستان 1386
    پاییز 1385

  • آهنگ وبلاگ من


  • وضعیت من در یاهو
    یــــاهـو
  • و خدایی که در این نزدیکی است...

    نویسنده: ambition(شنبه 85/7/8 ساعت 2:3 صبح)
     
     و خدائی که در این نزدیکی ست ...                                                              
     
     پیرزنی در خواب به خدا گفت:خدایا، من خیلی تنها هستم،                                                         
       آیا مهمان من می شوی؟
    ندائی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد.
    پیرزند از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد؛
      رفت و چند قرص نان تازه خرید و خوشمزه ترین غدائی که بلد بود پخت
    سپس نشست و منتظر ماند، ساعتی نگذشت!
    در خانه به صدا در آمد؛ پیر زن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد
    پشت در پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا غذائی به او بدهد.
     پیرزن با عصبانیت سر قفیر داد زد و در را بست.
    نیم ساعت بعدباز در خانه به صدا در آمد؛ پیرزن دوباره در را باز کرد.
    این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد
      ولی زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.
    نزدیک غروببار دیگر در خانه به صدا در آمد،
      این بار پیرزنی مطمئن بود که خدا آمده،                                                 
      پس با عجله بسوی او دوید در را باز کرد ولی این بارنیز زن فقیری پشت در بود،                            
      زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذائی بخرد؛             
     پیرزن خیلی عصبانی شده بود، با داده فریاد زن را دور کرد.       
    شب شد خدا نیامد.
     پیرزن نا امید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد
     و به خدا گفت: خدایا، مگر تو نگفتی که امروز به دیدنم می آیی؟
    جواب آمد:
    خداوند 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی !!!
     


    نظرات دیگران ( )